شعر در مورد جمعه
با مجموعه شعر در مورد جمعه ، اشعاری زیبا در مورد جمعه های پاییزی ، زیباترین شعر در مورد جمعه های انتظار در سایت پارسی زی همراه باشید
اشعار جمعه
محبوبم از بوسه هایی که ذخیره کرده بودم
از عطر موهایی که استنشاق…
از لمس دست هات، میان دستانم چندتایی بیشتر نمانده!
زمستان سردی پیش روست و من از همیشه پیر و خسته تر…
گاهی صدای سایش استخوان هایم را می شنوم
که توامان با صدای باد بر پنجره دوری ات را سخت تر می کند!
زمستان سردی پیش روست…
و یخبندان عصرهای جمعه گلویم را منقبض تر کرده است
قلبم را و این تخت که روزی به قدر هر دومان جا داشت!
می شنوی؟ صدای مرا می شنوی؟
و این نامه را که سرد و غمگین است خواهی خواند؟!
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
تمامِ روزهای هفته سر در گم ام
غروب جمعه که می شود
سر از دل تنگی در می آورم
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
سخت نیست
اصلا سخت نیست از روی شانه ام
تاب بخوری روی دستم
توی چشمهایم زل بزنی و
بگویی حواست هست امروز جمعه است؟!
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
سخت نیست
بگویم مگر حواس گذاشته ای؟
سخت نیست چنان ببوسمت
که جمعه در تقویم از خجالت سرخ شود گونه اش!
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
سخت نیست…
جمعه ها صدایت کنم و بگویم من رفتم!
بگویی کجا؟
بگویم قربان عطر تنت!!
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
سخت نیست من و تو این طور جان جمعه را بگیریم؛
قبل از اینکه بفهمد غصه را چطور توی دلهایمان جا کند!
سخت نیست
فقط دستت را به من بده!
راستی…
من رفتم!
شعر در مورد جمعه
با من حرف بزن
من تنها تنهایی هستم
که جز تو
کسی نمی تواند شریک تنهاییم باشد
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
ساقیا بر خاک ما چون جرعهها میریختی
گر نمیجستی جنون ما چرا میریختی
ساقیا آن لطف کو کان روز همچون آفتاب
نور رقص انگیز را بر ذرهها میریختی
دست بر لب مینهی یعنی خمش من تن زدم
خود بگوید جرعهها کان بهر ما میریختی
ریختی خون جنید و گفت اخ هل من مزید
بایزیدی بردمید از هر کجا میریختی
ز اولین جرعه که بر خاک آمد آدم روح یافت
جبرئیلی هست شد چون بر سما میریختی
میگزیدی صادقان را تا چو رحمت مست شد
از گزافه بر سزا و ناسزا میریختی
میبدادی جان به نان و نان تو را درخورد نی
آب سقا میخریدی بر سقا میریختی
همچو موسی کآتشی بنمودیش وآن نور بود
در لباس آتشی نور و ضیا میریختی
روز جمعه کی بود روزی که در جمع توییم
جمع کردی آخر آن را که جدا میریختی
درج بد بیگانهای با آشنا در هر دمم
خون آن بیگانه را بر آشنا میریختی
ای دل آمد دلبری کاندر ملاقات خوشش
همچو گل در برگ ریزان از حیا میریختی
آمد آن ماهی که چون ابر گران در فرقتش
اشکها چون مشکها بهر لقا میریختی
دلبرا دل را ببر در آب حیوان غوطه ده
آب حیوانی کز آن بر انبیا میریختی
انبیا عامی بدندی گر نه از انعام خاص
بر مس هستی ایشان کیمیا میریختی
این دعا را با دعای ناکسان مقرون مکن
کز برای ردشان آب دعا میریختی
کوشش ما را منه پهلوی کوششهای عام
کز بقاشان میکشیدی در فنا میریختی
شعر از مولانا
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
با من حرف بزن
که من تنها صدایی هستم
که بی تو در سکوت خود خیره میشوم
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
با من حرف بزن
که روزگارم نه که نمی گذرد
که تمام دنیای من بی تو جمعه میگذرد.
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
فراموشت کرده ام
و حالا
همه چیز عادی شده
باران که می بارد
پنجره را می بندم
دیگر یادم نیست
غروب جمعه
چه ساعتی بود
پاییز را
تنها از روی تقویم می شناسم
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
فراموشت کرده ام
اما …
گاهی دلم برای دلتنگ ِ تو شدن
تنگ می شود
شعر در مورد جمعه پاییزی
صبح جمعه ات به خیر
هر کجا هستی، به یاد من باش
من با تو چای نوشیده ام،
سفرها کرده ام،
از جنگل، از دریا،
از آغوش تو شـــعرها نوشته ام
رو به آسمان آبی پر خاطره
از تو گفته ام، تو را خواسته ام
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
آه ای رویای گمشده!
هر کجا هستی صبح جمعه ات به خیر
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
اگر اینجا بودی
تقویم رومیزی ام را دور می انداختم
و می گذاشتم ساعت دیواری به خواب رود
پس میزان می کردم زنده گی ام را با نفس های تو
و هیچ عزا و عید و جمعه ای تعطیل نمی کرد
علاقه ی مرا …
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
با کمال احتیاج، از خلق استغنا خوش است
با دهان خشک مردن بر لب دریا خوش است
نیست پروا تلخکامان را ز تلخیهای عشق
آب دریا در مذاق ماهی دریا خوش است
هر چه رفت از عمر، یاد آن به نیکی میکنند
چهرهٔ امروز در آیینهٔ فردا خوش است
برق را در خرمن مردم تماشا کرده است
آن که پندارد که حال مردم دنیا خوش است
فکر شنبه تلخ دارد جمعهٔ اطفال را
عشرت امروز بیاندیشهٔ فردا خوش است
هیچ کاری بی تامل گرچه صائب خوب نیست
بی تامل آستین افشاندن از دنیا خوش است
شعر از صائب تبریزی
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
دلم
مثل غروب جمعه
همه جا دلگیر است
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
دلم گرفته است
مثل پنجره ای که رو به دیوار باز می شود
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
دلم گرفته است
و جای خالی دستهایت
بر بندبند بدنم درد می کند
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
دلم گرفته است
و عصر جمعه بی حضور تو
به هر هفت روز هفته ام سرایت کرده است!
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
غروب جمعه را دوست دارم
به خاطر دلتنگی ات …
که آرام آرام
سرت را
روی شانه ام می گذارد.
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
گل نزد آبی بر آتش بلبل خودکام را
نیست غیر از ناامیدی حاصلی ابرام را
چهره خورشید رویان را سپندی لازم است
از شب جمعه است نیل چشم زخم ایام را
عشق عالمسوز می باید دل افسرده را
می پزد خورشید تابان میوه های خام را
نیست ممکن از زبان خوش کسی نقصان کند
چرب نرمی غوطه در شکر دهد بادام را
چون شرر بر جان نمی لرزم ز بیم نیستی
دیده ام در نقطه آغاز خود، انجام را
با ضعیفان پنجه کردن نیست کار اقویا
در قفس دارد نیستان شیر خون آشام را
صبح چون روشن شود، از خواب غفلت سر برآر
تا کفن بر خود نسازی جامه احرام را
شعر از صائب تبریزی
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
می شود تنهایی بچگی کرد
تنهایی بزرگ شد
تنهایی زندگی کرد
تنهایی مُرد
ولی قهوه ی غروب های دلگیر جمعه را
که نمی شود
تنهایی خورد!
شعر در مورد جمعه و انتظار
آن روز
همان روز که آفتاب بالا آمده بود
دفتر مشق ما
هنوز خواب عصر جمعه را میدید.
ما از اولِ کتاب و کبوتر
تا ترانهی دلنشین پریا
ریرا و دریا را دوست میداشتیم.
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
محبوبم!
من هم دلم نمی خواهد
در ایستگاهی توقف کنم
که تحمل باران را ندارد
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
می خواهم سرم را از پنجره صبح بیرون بیاورم
و در تابستان نگاهت
به درختی تکیه دهم
که خانم جان
شب های جمعه
با دو مروارید درشت
که زیاد هم دوستشان نداشت
کنارش می نشست
و آیت الکرسی می خواند.
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
گرفت خط تو دلهای بی قراران را
غبار، جامه فتح است خاکساران را
ز خوان عالم بالاست رزق خاموشان
سحاب آب دهد تیغ کوهساران را
لب تو پرده راز مرا تنک کرده است
شراب دشمن جان است رازداران را
همین نه پشت من از بار دل، شکسته شده است
شکست خامی این میوه شاخساران را
چه طرف بست می از صحبت نمک، زنهار
مده به مجلس می راه، هوشیاران را
حضور دایمی از هجر دایمی بترست
ز وصل گل چه تمتع بود هزاران را؟
ز ماجرای خط و زلف یار دانستم
که رفته رفته خورد مور مغز ماران را
گران چو ابر شب جمعه است بر خاطر
وجود محتسب شهر، میگساران را
ازان ز داغ نهان پرده بر نمی دارم
که دست و دل نشود سرد، لاله کاران را
همای عالم توحید، دانه پرور نیست
ز ما دعا برسانید سبحه داران را
گرفته نیست دل صائب از گرفت حسود
محک بلند کند رتبه، خوش عیاران را
شعر از صائب تبریزی
Comments
Post a Comment